دل آدمی سیاه سیاه شد؛ آنقدر که سیاهی اش جهانگیر شد و زمین ماوایش را هم عجین سیاهی و تیره روزی کرد. ملائکه شاهد بودند که بشر چگونه خدایش را فراموش کرد...
اما خدایش او را به یاد آورد. دست غیب لم یزلی اش را این بار از آستین مسافر غار تنهای بر بلندای کوهی سنگین، در اطراف بطحای خشکیده و تاریک، برآورد. نور خداییش در وجود پیامبر آخرین، درخشیدن گرفت... و جهان، روشن شد.
...
هزار و سیصد و اندی سال گذشته است، که ما وارثان همان آخرین فرستاده، بازهم سیاهکار و تاریک شده ایم...
خدایا! ظلمت زده ایم...
اماممان، آخرین یادگار شجره نبوت را برای ما سیاهی زدگان برانگیز!