به قدر همه ی غبارهایی که در روزهای سکوت، بر اینجا نشسته؛ دل هم غبارآلود و زخم خورده شده... غبار غفلت و بی خبری، که دل را گرفتار و از تو دورم کرده...
منی که دغدغه ی این روزهایم همه اش آب و نان و روزمردگی هاست، چگونه می توانم دوباره از یاد «تو» دم زنم؟
مگر نه آن که پیش از این که من یادت کنم، تو یادم می کنی؟
مگر نه آن که تو مولای منی و من زیر دست تو...
هیچ مولایی از حال دل زیردست و رعیّتش غافل نیست...
تو می بینی و می دانی.
مدد دوباره از تو می خواهم.
برای از نو ساختن
و
از نو بودن
این بار فقط و فقط
برای «تو»...