چشمهایم هنوز نگاهشان را از راهت برنداشته اند. هنوز بر جاده ها، رد قدمهایت را جستجو میکنند؛ تا گم نشود... می ترسد از اینکه به بیراهه رود...
می ترسد از اینکه نکند بیایی و رایت تو را نبیند... نکند بیایی و از میان هفتاد و دو پرچم از هفتاد و دو ملت، «دولت عشق» را نشناسد... می هراسد از این که «عاشقی» را فراموش کند...
گوشهایم هنوز رد سفیر صدایت را از سمت کعبه ی جان جستجو می کند... نوای دیگری بر جانش نمی نشیند... ضرباهنگ قلبش همان صداست...
*****
تمام وجودش چشم و گوش شده است؛ گم شدن را بر نمی تابد...